متن ترانه نیما ایمانی می ترسم
آمدي تا كه بماني؟ دل و جانم روشن
بنشين، آخر ويراني و تنهايي من
آسمان، غرق بهار است و نگاهت در جان
اشك شوقي و نفسهاي صبور باران
تو همه دار و ندارم شدهاي جانم ده
در هُبوط از غزل چشم خود ايمانم ده
در دلم خندهي صد قافله مجنون مانده
و گريزانم از اميدِ بدِ وامانده!
تو نباشي كه اميدي به دل فردا نيست
آخر مرثيهي رود شدن، دريا نيست
بي تو اين شاعرِ بي نام و نشان ميميرد
شعرهايش كه نيامد به زبان، ميميرد!
هستي اما من از اندوهِ دعا ميترسم
از جهاني كه نباشي به خدا ميترسم
مَردَم اما نفسم با تو به دنيا بند است
مردِ مغرورِ تو ديوانهي آن لبخند است
بنشین، حسرت این حنجره فریاد شود
و اسیری که دلش لک زده آزاد شود
آمدي تا كه بماني؟ دل و جانم روشن
بنشين، مَحرمِ دنياي غريبانهي من
source