او آرام بود و من مضطرب. دستم را به پایینتر کشیدم. پهلویش از ترکش خمپاره پاره شده بود، چیزی نگذشت که اکبر در بغل من شهید شد. یاد حرف آن روزش افتادم، گفتم اکبر همه بچهها و رفقای همدانی، سرپل ذهاباند بیا ما هم برویم آنجا.
به گزارش ایسنا، اکبر فرجیانزاده ۲۴ اسفند ۱۳۳۴ در همدان متولد شد. پس از اخذ دیپلم و گذراندن خدمت زیر پرچم، بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جذب سپاه استان میشود. او در سال ۱۳۵۸ به همراه پاسداران همدان برای مبارزه با ضدانقلاب کردستانات، راهی مهاباد و سپس پاوه میشود و در کنار مصطفی چمران به نبرد با عناصر دستنشانده میپردازد.
وی علاوه بر حضور در مناطق بحرانزده کردستان و کرمانشاه، در پادگان ابوذر به تربیت نیروهای جدید از استان همدان و نیز استان ایلام میپردازد. دامنه این آشنایی و ارتباط گسترده میشود و سرانجام، اکبر به سپاه ایلام مأمور و رسماً تا اول مهر ۱۳۵۹ مربی آموزش نظامی و سپس فرمانده عملیات سپاه پاسداران استان ایلام میگردد.
سعید فرجیانزاده، برادر اکبر، درباره عضویت او در سپاه میگوید:
اکبر از اولین نیروهای جذبشده در سپاه پاسداران همدان در سال ۱۳۵۷ بود. او در اسفند همان سال، ابتدا بهعنوان مربی پادگان ابوذر و سپس بهعنوان فرمانده پادگان معرفی شد. در آنجا عملیات خوبی انجام داد. سپس اعزام شد به ایلام.
من روز اول مهر یا پایان شهریور ۱۳۵۹ به ایلام رفتم و رسیدم به مرز مهران. واقعاً فعالیتهای ایشان و اقداماتش در جبهه مؤثر بود و تمام آنهایی که در آنجا بودند، عاشق ایشان بودند.
بدین ترتیب با حضور جدی و کلیدی فرجیان زاده، کمکم پای نیروهای استان بهصورت انفرادی یا گروهی به منطقه ایلام باز میشود. تلاش و نقش او در سپاه ایلام چنان بود که بنا به گفته خواهر و دوستان و همرزمان وی، او را موتور سپاه قلمداد میکردند.
فرمانده جدید
اولین تجاوز مرزی به استان ایلام در فروردین سال ۱۳۵۸، گویای افکار توسعه طلبانه رژیم بعث عراق بود. پاسداران ایلام در همین راستا پیوسته در مرز حضورداشتهاند. یکی از این موارد، تک ایذایی این پاسداران گمنام در ۲۰ شهریور ۱۳۵۹، یعنی یازده روز پیش از حمله رسمی عراق به ایران است.
دراینباره با وجود محدودیت منابع و راوی، مطالب خواندنی و ناگفتهای از زبان همرزمان اکبر فرجیان زاده در آن روزها باقیمانده است:
برادر نوراللهی از پاسدارهای قدیمی سپاه، درباره عملیات شجاعانه ۲۰ شهریور ۱۳۵۹ چنین روایت کرده است:
در اوایل سال ۱۳۵۹ که میخواستم به عضویت سپاه ایلام درآیم، با چهره شاد و خندان اکبر مواجه شدم. ابتدا بهعنوان شاگرد و بعدها بهعنوان همکار و همرزم در رکابش بودم.
دو ماه قبل از آغاز جنگ، درگیریهای مختلفی داشتیم. واقعاً پیش از جنگ در جنگ بودیم! از تیرماه سال ۵۹ در منطقه هلاله، ارتش عراق با نیروهای خودی درگیر بود. بعدازآن هم در منطقه «انجیرک» که پیوسته عراق عملیاتهای ایذایی انجام میداد، اولین نیروهایی که به منطقه میرسیدند، در رأس آنها اکبر بود.
مسئولیت او تا آن زمان، آموزش بود؛ ولی بیستم شهریور ۱۳۵۹ که برادر «روحالله شنبهای»، فرماندهی عملیات سپاه ایلام، به شهادت رسید، فرجیان زاده بهعنوان فرمانده عملیات معرفی شد.
فقط شهادتطلبان بیایند
اکبر پیش بچهها آمد و در زیر کپر به آنها گفت: برادرها، من یک عرضی با شما دارم: واقعیت این است که با برادران ارتشی هماهنگی انجام دادهام و به امید خدا میخواهیم در یکی از این نقاط منطقه، عملیاتی بکنیم.(عملیات تنگه بینا-2 مهر ۱۳۵۹)
او برای مسائل امنیتی به محل عملیات اشاره نمیکند و در ادامه چنین میگوید: من نیروی داوطلب و شهادتطلب میخواهم. هرکه میخواهد با من بیاید، بیاید و هرکس هم نمیخواهد، آزاد است برگردد به ایلام. هرکس میآید بسمالله. مابعد از ظهر حرکت میکنیم. بعد هم ادامه میدهد: از امروز این مقر و عقبه تعطیل است و به آن احتیاجی نداریم!
اکبر فرجیان زاده، با درایت و شجاعت و قدرت فرماندهی زیاد، گویی بین امروز و دیروز و بین مهران و کربلای حسین، پل میزند. سخنان گرم و مخلصانه او در کنار صداقت و شجاعت و سابقه روشن او در سپاه ایلام، جان تازهای به نیروها میدهد. همرزم اکبر از واکنش بچهها و ادامه ماجرا میگوید:
تا آنجا که یادم میآید، اکثر قریب بهاتفاق بچهها اعلام آمادگی کردند و گفتند: همه میآییم، میآییم به عملیات.
سوار بر سیمرغها شدیم و با تجهیزات به جاده زدیم. باید از مسیر دهستان گنجوان به تنگههای بینا و بیجار میرفتیم.
آن روز، روز دوم جنگ، یعنی یکم مهر ۱۳۵۹ بود. ما بهاتفاق اکبر رفتیم تا به روستای «دارتوت» رسیدیم. آنجا مقر یکی از گردانهای ارتش بود. اکبر گفت: بپر پایین. با او رفتیم و در چادر فرماندهی با فرمانده گردان سلام و علیکی کردیم. اکبر گفت: من با فرمانده تیپ هماهنگیهای لازم را انجام دادهام تا انشاءالله برویم و فردا در تنگه «بینا» عمل( عملیات) کنیم.
فرمانده ارتشی که اسمش را یادم نیست، ضمن موافقت گفت: فقط یک مشکلداریم؛ سه دستگاه از تانکهای عراقی در ورودی تنگه مستقرشدهاند. اگر شما بتوانید این تانکها را منهدم کنید، من تا بغداد هم پیشروی میکنم و همراه شما هستم.
فرجیان زاده با آرامش و جدیت کامل گفت: مشکلی نیست. اگر خون همه بچهها هم ریخته شود، تانکها را از سر راه برمیداریم. سپس مقرر شد که نیروهای سپاه در محل چاههای نفت تنگه بینا که آخر تنگه به سمت عراق است، مستقر شوند.
فتح سنگرهای دشمن با عبور از میدان مین
نیروها صبح بیدار شدند و بعد از خواندن نماز، هر گروهی سوار بر تانک خودش شد. خمپارهها قبل از حرکت شروع به آتش باری میکنند و با مهمات محدود، آتش تهیه میریزند تا تانکها و نیروها بتوانند حرکت کنند.
روایت دلنشین رزمندگان حاضر در آن عملیات را از روی فیلم مستند تلویزیونی که در منطقه نبرد تهیه شد، مرور میکنیم.:
صبح گاه دوم مهرماه، عملیات را آغاز کردیم. ابتدا با تانکها از یک پیچ عبور کردیم و ناگهان افتادیم در تیررس عراقیها. عراقیها اینطرف مستقر بودند، روی ارتفاعات میمک. این میمک شمالی است. ما در دید افتادیم و عراقیها خیلی سریع روی ما آتش کردند. ما همچنان جلو میرفتیم. در این پیچهای سخت جلوتر از همه، تانک اکبر فرجیان زاده بود که از داخل میدان مین رد شد. این جاده کلاً مینگذاری شده بود و او بهسلامت عبور کرد.
تانک دوم که ما سوارش بودیم، روی مین رفتیم و تانک پشت سر ما همروی مین رفت تا سه تانک روی مین رفتند. بههرحال ما لحظه انفجار فکر میکردیم به شهادت میرسیم؛ اما به فضل خداوند هیچ اتفاقی نیفتاد.
بعدازآن، غنایم را که آیفاها بودند، گرفتیم. او خودش رانندگی میکرد در همین نقطه. این تانکها جاده را بسته بودند. به این شکل نبود. جاده مسدود شده بود و از این کنارگذر یک جاده بازشده بود.
نهایتاً در آن عملیات ما هفده نفر اسیر گرفتیم. عملیاتی که طراحش، مبتکرش، فرمانده صحنهاش و فرمانده هدایتگرش، اکبر فرجیان زاده بود.
در دوم مهر ۱۳۵۹ سه تانک سالم، هفده نفر اسیر، دو تا پاسگاه عراقیها و در واقع پایگاهشان با کلی امکانات و تجهیزات، دهها قبضه سلاح، آر.پی.جی و کلاشینکف و مهمات به دست ما افتاد.
محمدقاسمی، یکی از رزمندگان حاضر در آن عملیات نیز میگوید:
تانک اکبر به فضل خدا، امداد غیبی بود، خدا کمک کرد و از داخل میدان مین بهسلامت عبور کرد و رفت تا دم پاسگاه عراقیها. آنجا بچهها پایین پریدند. اکبر پشت یک آبگیر و یک سنگی نشسته بود و مرتب داشت تیر میزد.یکی از سنگرهای عراقی هم بهشدت مقابله میکرد که درنهایت، آن سنگر آتش خاموش شد و ما هم از سمت راست شروع کردیم به پیشروی.
اکبر نارنجکی را کشید و انداخت داخل سنگر، که من بعداً خودم رفتم روی سنگر، جنازه عراقی کاملاً متلاشیشده بود. با انهدام آن سنگر، آنها از سمت چپ جلو رفتند و پاسگاه سنگی به تصرف درآمد. پاسگاه سنگی را پشت سر گذاشتیم و به پاسگاه هلاله رسیدیم. سه تانک دم تنگه بود. هر سه تانک سالم دست ما افتاد و خدمهاش فرار کردند.
شهادت فرمانده
محمدجواد آهنچی، همرزم شهید فرجیان زاده، از روزهای منتهی به شهادت فرمانده شجاع جبهه ایلام میگوید:
این بشر یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید مرتب در تردد بود و به جبههها سرکشی میکرد او مسئولیت محور زیل را به من سپرده بود. روحالله سبزی و شهبازی هم با من بودند.
در این مدتی که در پدافندی زیل بودیم، خوشبختانه تلفاتی نداشتیم. کاملاً مراقب اوضاع بودیم. یادم هست یکی دو بار به همدان رفتم تا نیرو بیاورم منطقه.
جمشید ایمانی گفت: جواد بیشتر نیروهای همدانی در سرپل هستند بروید از جاهای دیگری نیرو بگیرید… آن شب نشسته بودیم دورهم و داشتیم حساب میکردیم که هرکس چند تا عراقی کشته است، قرارمان این بود که هرکدام صد نفر را کشته باشیم. نمیدانم این عدد از کجا پیداشده بود ولی میگفتیم اکبر تو سهمیهات را گرفتهای از این ۱۷۲ نفری که از عراقیها به درک واصل کردهای ۷۲ نفرش را بده به من، خودم ۲۸ تای دیگر را اضافه میکنم…
آن شب میخواستیم یک تک ایذایی بزنیم. برادرها آماده بودند. اکبر گفت: اینجوری نمیشود باید فردا شناسایی مجددی انجام بدهیم بعد به امید خدا حمله خواهیم کرد.
دم دمای صبح یکدفعه عراقیها شروع کردند آتش ریختن. گویا متوجه جابهجایی نیروها شده بودند. آتش خیلی سنگین بود، من و اکبر داشتیم ارتفاعات ملکشاهی را با دوربین دید میزدیم. ناگهان یک گروه چهار پنج نفره در لنز دوربین پیدا شدند. گویا نیروهای نفوذی دشمن یا ستون پنجم بودند. اکبر باعجله گفت: جواد بجنب چند نفر آماده بشوید برویم سروقتشان.
دنبال انجام دستور اکبر بودم که یکی از بچهها سراسیمه آمد و گفت: اکبر شهید شد! پاهایم سست شد. دویدم بهطرف محل شهادت، گرفتمش بغل. چقدر لاغر و تکیده بود…
ارتفاع پر از دود و خاک بود، دست کشیدم پشت سرش و بدنش دستم خونی شد، ترکشخورده بود به سرش گفتم: چیزی نیست چیزی نیست.
او آرام بود و من مضطرب دستم را به پایینتر کشیدم. پهلویش از ترکش خمپاره پاره شده بود، خمپاره مستقیم افتاده بود کنارش. چیزی نگذشت که اکبر در بغل من شهید شد.
آرام پیکرش را گذاشتم زمین. ولیالله عاشوری هم زخمی شده بود. یاد حرف آن روزش افتادم، گفتم اکبر همه بچهها و رفقای همدانی، سرپل ذهاباند بیا ما هم برویم آنجا. گفت: امام سجاد (ع) وقتی میرفت به نیازمندان کمک کند ناشناس میرفت، اینجا هم اینجوری است. بگذار کسی ما را نشناسد.
منبع:
صیفیکار، محسن، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان همدان، تهران ۱۴۰۲، صص ۷۴۳، ۷۴۵۷۴۶، ۷۶۱، ۷۶۲، ۷۶۳، ۷۶۴، ۷۶۵، ۷۸۴، ۷۸۵
انتهای پیام
source