متن ترانه نیما ایمانی آدمک

عرش دیدم که بر این فرش، عذاب‌آلودم
مسخ دریا شدم و حیف، سراب‌آلودم
کار دنیا همه بر هیچ نوشتند ولی…
چشم خود بسته‌ام آنقدر که خواب‌آلودم
این قراری که به ما وعده سپردند نبود
آدم آمد که به صد فاجعه پیوند شود
عمر، این شوخی بد… زندگی‌ام را دزدید…
که به رسوایی صدخاطره پیوند شود
هرکه در غار نمور دل خود حبس شده
آنکه دزدیده به لب، وسعت لبخندش را
آنکه جانش پُرِ سرماکش یخبندان شد
آنکه صدبار شکست حرمت سوگندش را…
همه سوغات همین آدمک بی‌خیر است
و جهان از قدم اولش این‌سان بوده
قلم و تیغ به دستش که ندادند به خیر!
آخرِ محکمه، ویرانی انسان بوده…
نارفيقان ننشينيد كه مست آمده است
آنكه لبخند به لب دارد و پُشتش خالي است
بي‌كسي معصيتِ آخر درويشان شد
پشت اين غائله‌ي مُزحكتان پوشالي است
هيچ بوديد و نديديد و همانيد هنوز!
بُخل تا بيخ به بي‌رحمي‌تان چنگ زده
ترس از پشت نقاب تَن‌تان عريان است
تيغِ كُندي كه كشيديد به من، زنگ زده
خسته‌ام مثل خدایی که امیدش جان داد
و چه مبهوت نشسته‌ست به ما خیره شده
و چه رویای عزیزی که خیالش را داشت
و چه کابوس عذابی که به ما چیره شده
این جهان جای قناری و قشنگی‌ها نیست
خانه‌ی کرکس و کفتار نماندن دارد
پرسه‌ی آخر من، کوچه و شاید باران
آخرین شعر که صدمرتبه خواندن دارد

source

توسط irmusic4.ir