خبرگزاری تسنیم ـ علی رشیدی؛ ظهر یکی از روزهای تابستان، صدای گامهای ناآشنایی در صحن مدرسه پیچیده بود. طلبههای قدیمی، از لای کتابهای کهنهشان به تازهواردها نگاه میکردند؛ پسران با موهای کوتاهشده، لباسهای مرتب، چشمهایی پر سؤال و دلهایی پر از اشتیاقِ گنگ. هر کدامشان، داستانی دارند. یکی از شمال آمده، یکی از جنوب. یکی پدرش نانوا بوده، یکی پسرِ فرهنگی. یکی پشت کنکور پزشکی جا مانده و آمده تا زخمش را در عطر کتابهای حوزوی تسکین دهد، و دیگری از همان کودکی، مهر منبر در دلش افتاده. پرسشی که شاید از خودشان هم پنهان مانده این است: «چرا آمدم؟ چرا اینجا؟» پاسخش، همیشه ساده نیست. بعضیها با یقین آمدهاند: «من آمدهام که عالم دین شوم، مرجع، فقیه، مؤثر.» بعضی دیگر با تردید: «آمدم ببینم اینجا چه خبر است. شاید خدا راهی نشانم دهد.» و در این میان، گروهی نیز هستند که حسرتهای قلبیشان را با نور این مسیر مرهم کردهاند. هر چه هست، همهشان در یک نقطه بههم میرسند؛ اینکه طلبگی فقط یک تصمیم تحصیلی نیست، یک تغییرِ زندگی است. تصمیمی برای کندن از روزمرههای متعارف، و پیوستن به سلوکی خاص و صبورانه.
طلبگی با «میثاق» آغاز میشود. نه میثاقی رسمی و کتبی، که میثاقی نانوشته و درونی. روزی هست در آغاز سال تحصیلی، بهنام «روز میثاق طلبگی». همه در مسجد مدرسه جمع میشوند، لباس متحدالشکل میپوشند، دستهجمعی دعای عهد میخوانند، سخنرانی میشنوند و در پایان، گاه با دستانی بر سینه و اشکهایی در چشم، بیصدا میگویند: «یا رب، طلبه شدم؛ کمکم کن طلبه بمانم.» اما واقعیت این است که این میثاق، پیشتر از آن روز شکل گرفته است؛ در همان لحظهای که جوانی، با دلی پر از تردید و امید، فرم ثبتنام در حوزه را پر کرده، یا شبی که با مادرش درباره رفتن به قم یا مشهد حرف زده، یا روزی که برای اولین بار، عمامهای را از نزدیک دیده و در دل گفته: «خدایا، من هم روزی چنین شوم؟» این میثاق، تعهدی است میان جوان و خدایش، میان عقل و قلبش. تعهدی که گاه در سکوت شکل میگیرد و گاه در زاری شبانه. تعهدی برای فقر، برای تنهایی، برای سرزنشها و تمسخرها، برای دلتنگیهای دوری از خانه، برای بینصیب ماندن از شهرت و ثروت، برای درگیر شدن با متونی دشوار و کلماتی که گاه فهمیدنش سالها زمان میطلبد. اما در دل همین سختیهاست که ذوقی عجیب میجوشد. شوقی برای دانستن، برای فهمیدن، برای لمسِ لذتِ شیرینِ استنباط. جوانی که دیروز کتاب دینی مدرسه را با بیحوصلگی ورق میزد، امروز در حجرهاش نشسته و با جانودل، متن «جامعالمقدمات» میخواند. گاه با صدایی بلند که در راهرو میپیچد: «فَاعْلَمْ أنَّ الْکلامَ إمّا مُفیدٌ أو غیرُ مُفید…» او تازه دارد وارد جهانی دیگر میشود؛ جهانی که در آن، لغات فارسی هم گاه رنگوبوی عربی گرفتهاند؛ که در آن، «بحث علمی» معنای خاصی دارد؛ که در آن، استاد، شبها با چراغ مطالعه و یادداشتهای پررنگ، و صبحها با صدای اذان و تکرار درس، معنا پیدا میکنند.
جوانِ طلبه، اگرچه خام است، اما دلش پر از روی است. بعضی شبها، در دلش مروری دارد بر آیندهای که هنوز نیامده: «آیا من هم روزی در میان مردم خواهم بود؟ آیا منبر خواهم رفت؟ آیا دستی را خواهم گرفت؟ آیا…؟» ولی میان این رؤیاها، آرامآرام صدایی میآید که زمزمه میکند: «طلبگی، مقصد نیست، مسیر است. هیچگاه تمام نمیشود.» حال، شب شده. مدرسهی علمیه، شبها بوی خاصی دارد. نور لامپهای کمسو، صدای آهستهی ورقزدن کتابها، زمزمههای تمرین درس فردا، همه و همه، نشانههایی هستند از طلبگیِ زنده. گاه یکی از طلبهها آرام آرام قدم میزند و زیر لب میگوید: «میفهمی؟ این جملهی آخوند چه نکتهای داشت؟» و دیگری پاسخ میدهد: «نه، ولی حس میکنم باید ساعتها فکر کنم.» این همان نقطهای است که شوق به فکر پیوند میخورد. طلبگی، در سالهای اول، آکنده از شور خام است؛ شوری که باید با شعور آمیخته شود. اما همین شور، گوهر گرانبهایی است. طلبهای که شور ندارد، نمیماند. و آنکه شعور دارد، اما شور نه، شاید هرگز آغاز نکند.
در پایان باید گفت: «میثاق طلبگی، فقط یکبار بسته نمیشود. هر طلبه، بارها و بارها در دلش، به تجدید این میثاق نیاز دارد؛ گاه در شبهای سخت امتحان، گاه پس از شنیدن یک موعظه، گاه در یک زیارت، گاه پس از سقوط، و گاه پس از اوج. هر بار که به خود میگوید: «برای چه آمدهام؟» و پاسخی مییابد، در واقع دارد میثاق را دوباره میبندد. شاید راز ماندگاری طلبهها، همین باشد؛ تکرار میثاق. و شاید راز زیبایی این راه، آنجاست که در هر تکرار، دل مشتاقتر میشود، فهم عمیقتر، و شوق، اگرچه پختهتر، ولی زندهتر. و این بوی میثاقست. میثاق طلبگی، قصهای است که با “آمدن” آغاز میشود، اما تنها با ماندن معنا میگیرد.
انتهای خبر/
source