پرس و جو کردیم که این شخص کیست که چنین رفتاری با وی میشود؟ گفتند: «او از منافقانی است که با گروهشان به بچههای سپاه یورش برده و تعدادی را شهید کردهاند.» وقتی این را شنیدم، برای چند لحظه کوتاه از اینکه چنین به شدت برای نجات جانش کوشش کردم در حالی که او چند ساعت قبل به نیروهای ایثارگر سپاهی حمله برده بود از خودم بدم آمد.
به گزارش ایسنا، شهین شهبازی از پرستان نیروی هوایی دوران جنگ تحمیلی در خاطراتی درباره درمان یکی از عناصر منافقین که پاسدارها را به شهادت رسانده بود، روایت میکند: «آن شب، شب کار بودم. به سر کار آمدم و طبق معمول نوبت کاری را تحویل گرفتم و کارهای عادی شروع شد. آرامش بر بیمارستان حکم فرما بود. در بخش داخلی تعدادی به علتهایی از قبیل مسمومیت ،گرمازدگی، اسهال و استفراغ به خصوص اسهالهای انگلی بستری بودند.
در بخشهای جراحی و گاهی هم مراقبت بعد از عمل (ریکاوری) بیمارانی به دلیل آپاندیسیت، مجروحان عمل شده چند روز قبل اتفاقات و حوادث غیر مترقبه و غیره… وجود داشتند. در اورژانس بیماران سرپایی مراجعه میکردند و به طور کلی روند درمان و پرستاری به شکل معمولی خودش ادامه داشت.
ساعت تقریباً ۱۱/۳۰ شب بود که با تماس تلفنی از بیمارستان شهر اعلام کردند که تعدادی مجروح به این بیمارستان آورده شده و ما نمیتوانیم به همه آنها برسیم. اگر اجازه میدهید یکی دو نفر را به بیمارستان شما اعزام کنیم. پزشک اورژانس موافقت کرد و آنها دو نفر را به بیمارستان ما فرستادند. ساعت ۱۲/۳۰ بود.
از طرفی دکتر ارتوپد هم صبح و هم عصر عمل جراحی سنگینی انجام داده فوقالعاده خسته به نظر میرسید با این حال زمانی که از بیمارستان میرفت گفت: «اگر بیمار اورژانسی آوردند زنگ بزنید. ضمناً دقت کنید اگر میتوانید تا صبح او را نگه دارید، تأمل کنید صبح عمل خواهم کرد. چون بسیار خسته هستم.» از بیمارانی که به بیمارستان ما اعزام کرده بودند یکی تیر به پایش خورده بود و در نتیجه شکستگی و پارگی شریان را به وجود آورده بود و دیگری تیر به شکمش اصابت کرده و نیاز به باز کردن شکم (لاپاراتومی) داشت.
چون پزشک جراح عمومی در بیمارستان حضور داشت، بیمار دوم را صبح به اتاق عمل فرستادیم، اما بیمار اول که گلوله به پایش خورده بود، خونریزی مداوم داشت و هر اقدام پرستاری را که به کار میبردیم، خونریزی قطع نمیشد. موضوع را با پزشک اورژانس در میان گذاشتیم ولی او هم هر کاری کرد، نشد که نشد.
عاقبت ساعت ۱/۳۰ شب به منزل پزشک ارتوپد زنگ زدم و موضوع را گفتم. ایشان باز تکرار کرد که خسته هستم سعی کنید تا او را نگه دارید خواهش کردم و گفتم اگر نیایید میمیرد، همه خونش از این قسمت بیرون میآید، رحم کنید! دکتر گفت: «اگر راست میگویی روی آن نقطه دست خود را با فشار نگه دار تا من یک ساعت دیگر بیایم.» گفتم: «منتظرتان هستم. این کار را نیز میکنم.»
وقتی که قبول کردم نمیدانستم چقدر سخت است. یک ساعت تمام دست را با فشار روی زخم پای بیمار گذاشتن سخت بود. ولی قبول کرده بودم و باید این کار را انجام میدادم. دکتر طبق قولش یک ساعت بعد آمد. بیمار را به اتاق عمل بردیم. عمل شد و مدتی بعد در اتاق مراقبت بعد از عمل بود. در حالی که همه چیز طبیعی و وضع عمومی بیمار خوب بود، از طرف گروه ضربت برای بیمار سربازی با اسلحه گذاشته شد که دم در اتاق بایستد و مراقب او باشد.
پرس و جو کردیم که این شخص کیست که چنین رفتاری با وی میشود؟ گفتند: «او از منافقانی است که با گروهشان به بچههای سپاه یورش برده و تعدادی را شهید کردهاند.» وقتی این را شنیدم، برای چند لحظه کوتاه از اینکه چنین به شدت برای نجات جانش کوشش کردم در حالی که او چند ساعت قبل به نیروهای ایثارگر سپاهی حمله برده بود از خودم بدم آمد. حالت منزجر کنندهای برایم پیش آمده بود. حالت تنفر و غم ماندن خستگی در بدن ولی به خودم آمدم. من پرستارم هر کس بیمار یا مجروح شد و به کمک نیاز داشت چه دوست چه دشمن، چه سیاه چه سفید با هر خصلت و آئین باید به یاریاش بشتابم.
انتهای پیام
source