دکتر حسن خجسته ـ ۷۳ ساله ـ استاد علوم ارتباطات و فعال حوزه فرهنگی، به مدت بیش از ۱۰ سال در سمت معاون صدا، در کنار رادیوییها بود.
محمدباقر رضایی، نویسنده برنامههای ادبی رادیو با یادآوری برخی واقعیتها در دوران مدیریت حسن خجسته، این نکته را یادآور شده است که «دکتر خجسته در زمان مدیریتش بر رادیو آنقدر محبوب بود که همه اهالی این رسانه، همیشه از او به نیکی یاد میکنند!؛ بجز عدهای که همیشه به عملکردش اعتراض داشتند؛ و این، مسالهای طبیعی در هر سازمانِ پُر پرسنلی است!»
رضایی تاکید میکند که دلنوشتهاش درباره حسن خجسته، فقط به شخصیت علمی و مدیریتیِ او در رادیو نظر دارد و هیچ نظری درباره مسائل بیرون از رادیو و مشاغل دیگرِ او ندارد.
رضایی اضافه کرده که این دلنوشته برای کتابی با عنوان «ماندگاران عصر صدا» که در انتشارات آبارون در حال آماده سازی برای چاپ و نشر است، تدوین و تنظیم شده است.
در این کتاب، متنهای آهنگین او درباره چهرههای برجسته رادیو و مفاخر و مشاهیر و پیشکسوتان این رسانه جمعآوری شده که قرار است در چندین جلد منتشر شود.
طنزواره محمدباقر رضایی درباره حسن خجسته که اختصاصی برای ایسنا ارسال شده را به خواسته خود نویسنده «آرام» بخوانیم!
طنزواره برای مدیری که از رادیو رفت ولی از دلها نرفت (در ۲۰ پرده)
پرده اول:
آن رسانهایِ وارسته
آن نظریهپرداز برجسته
آن معتقد به درهای نبسته
آن از «منم زدنها» رَسته
دکتر حسن خجسته.
مردی شریف بود
و همهی نظریهپردازانِ رسانهای را حریف بود.
درباره نظریههای غربی تحقیق میکرد
و آنها را با نظریه های بومی تلفیق میکرد.
رفتاری معقول و صمیمی داشت
و سیر و سلوکی قدیمی داشت.
دورانی که در رادیو رئیس بود،
مبدع برگزاری مراسم نفیس بود.
بزرگانی به اشاره او در رادیو قلم زدند،
که اعتبار تازهای برای این رسانه رقم زدند!
پرده دوم:
خودش را با همه گونه شغل رادیویی ساخته بود
و کارها را نه فقط با تئوری، که با تجربه آموخته بود.
قصد اصلیاش جلب اعتماد و کسب افتخار بود
و زنده کردنِ این رسانهی در حال احتضار بود.
او شیفته کیفیت رسانه بود
و با مسائل اداری و مالی، بیگانه بود.
الحق که رادیو را از نظر علمی، بالا کشاند
و این رسانه را در جایگاهی والا نشاند.
در دوره او آنچه بی معنا بود کسالت بود
و آنچه اهمیت داشت رسالت بود.
عدالت حقوقیاش چهرهای نهان داشت،
ولی نظریههایش ثمرهای عیان داشت.
چون رادیوییِ تمام عیار بود
و بر همه نظریههای رسانهای سوار بود.
بسیاری از ممنوعهها را در رادیو، آزاد کرد
و بسیار کارهای «غیرِ وظیفهای» و مازاد کرد!

پرده سوم:
با هر یک از اهالی رادیو به طریقی رفیق بود،
اما حساش به مشکلات آنها، رقیق بود!
هر کس نزد او از حقوقش شکایت میکرد،
با یک لطیفهی او احساس خجالت میکرد.
فکر میکرد چرا نزد او این مسائل را مطرح کرده
و چرا فکر دیگری برای زن و بچه و اجاره خانه اش نکرده! و اساسا چرا به مفتی کار کردن و ایثار فرهنگی و این چیزها فکر نکرده!
میرفت و مسائل شخصیاش را تحمل میکرد
و روی لطیفههای رئیس عزیزش تاَمّل میکرد!
پیشِ دیگران هم می گفت:
طلبکار رفتم، بدهکار برگشتم!
پرده چهارم:
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) یک زمانی از رادیو بازدید کرد.
بعدها ماجرای این بازدید را برای میلاد عظیمی در کتاب «پیرِ پرنیان اندیش» اینطور گفت.
عظیمی: استاد! چی شد که از رادیو بازدید کردین؟
ابتهاج: این بلا رو آقای خجسته رئیس رادیو سرم آورد. چقدر هم رادیو پیشرفت کرده بود. مجهز شده بود. استودیوهای خوب. دستگاههای عالی! بهش گفتم این کارها رو فقط تو می تونستی بکنی.
عظیمی: لابد از آقای خجسته خوشتون اومد که دعوتشو قبول کردین؟
ابتهاج: بله، خیلی آدم افتاده و فهمیده ایه! ازش خیلی خوشم میاد. نمیدونین تو اون روزِ بازدید چقدر از دستش عذاب کشیدم! هی پا سست میکردم که بیاد جلو لااقل دوش به دوش راه بریم، اما همهاش یک قدم عقب تر راه می رفت. جلوی کارمنداش این کار اصلا خلاف مدیریته! ولی اینطور بود. ببینید آقای عظیمی! شما می دونید که من اصلا اهل این حرفها نیستم و این چیزها نه به من اضافه میکنه و نه از من کم می کنه، اما اعتماد به نفس و ادب و تواضع و انسانیت این آدمو نشون میده! اون هم تو این روزگار. در تمام مدتی که باهاش آشنا شدم یک بار اظهار فضل و دانش نکرد، در صورتی که من چندین مصاحبهاش رو شنیدم و می دونم که چقدر دانسته حرف می زنه و کارشو بَلَده.
پرده پنجم:
رفتار جدی، رسمی و اداریاش را کمتر کسی می دید، چون مجهز به سیاستِ ادبی و فرهنگی بود.
این نوع رفتارها را سعی می کرد جلوی جمع بُروز ندهد.
البته تظاهر نمیکرد! فطرتاً فرهنگی بود.
تا در جمع قرار می گرفت شوخی هایش گُل می کرد.
علاقه رادیوییها به او بیشتر به خاطر همین شوخی ها و نکته ها و لطایف بود.
الحق که در این روش استاد بود و صادق بود.
همه را هم میشناخت و سیر تا پیاز زندگی اغلب بچه ها را می دانست.
پرده ششم:
سالها قبل، آن زمان که گوشیهای امروزی نبود تا بتوان صدای رادیو را از طریق آن راحت شنید، اهالی رادیو برای چند روز به جشنواره رادیو در زیباکنارِ رشت رفته بودند.
مریم نشیبا (قصهگوی بچههای رادیو) هم آمده بود و
جایی در محوطه زیباکنار در حال خوش و بش با خانمهای دعوتشده بود.
خجسته از آنجا رد می شد.
همه سلام کردند.
دکتر آمد جلو و بدون مقدمه به مریم نشیبا گفت: خانم! من این شبها که خونه نیستم خوابم نمی بره!
نشیبا پرسید: چرا خوابت نمی بره فدات شم؟
گفت: آخه نمیتونم برنامهی «شب بخیر کوچولو» رو بشنوم! من تا این برنامه رو نشنوم خوابم نمیبره!
بمبِ خنده خانمها ترکید و مریم نشیبا از خوشحالی، مات مانده بود.

پرده هفتم:
در افتتاحیهی جشنواره زیباکنار، وقتی رفت روی سن که سخنرانی کند، با دیدنِ اهالی رادیو که تالار را پُر کرده بودند، قبل از هر سخنی گفت: شما که همهتون اینجایین! پس رادیو رو کی می گردونه!؟
معلومه اگه تهران نباشین هم، رادیو کارِ خودشو می کنه! جشنواره تموم شد برید خونه تون!
لوسترهای تالار از صدای خندهی رادیوییها لرزید!
پرده هشتم:
رادیو تهران برنامهای به نام «آب و تاب» داشت که به تهیهکنندگی پروانه طهماسبی و گویندگیِ محمد صالح علا روی آنتن میرفت.
در یکی از قسمتهای این برنامه، دکتر خجسته مهمان بود.
کَلکَلهای «صالح علا» با او به بحث درباره برنامههای قدیمی و انتخابهای خوب برای آن برنامهها انجامید.
دکتر خجسته ماجرای انتخاب صالح علا برای یکی از آن برنامه ها را تعریف کرد.
صالح علا که هیجان زده شده بود پرسید: شما از کجا به استعداد بنده برای اون برنامه پی برده بودین دکتر جان؟
دکتر گفت: خب آدم ممکنه گاهی اشتباه هم بکنه!
زبانِ صالح علا از این شوخی بند آمده بود و نمی دانست در جواب دکتر چه بگوید. پروانه طهماسبی با گذاشتنِ یک موسیقیِ زیبا نجاتش داد.
پرده نهم:
در همان برنامه «آب و تاب»، در بخشی دیگر، صحبت از یک برنامه قدیمی به نام «صبح، کار، زندگی» شد.
به دستور رئیس سازمان، این برنامه را به دلیلِ نداشتن شنونده تعطیل کردند.
برنامهای دیگر به نام «سلام صبح بخیر» جایگزین آن شد که سردبیرش حسن خجسته بود.
دکتر گفت: میتونم قسم جلاله بخورم که این برنامه اوایل حتی یه دونه شنونده هم نداشت ولی بعد از مدتی خیلی شنونده پیدا کرد.
صالح علا گفت: اتفاقا دکتر جان، من از همون آغاز این برنامه نویسندهش بودم.
دکتر گفت: احتمالا به همین دلیل اوایلش حتی یه دونه شنونده هم نداشت!
پرده دهم:
یک روز که کارت تَرَددش را نیاورده بود،
دم درِ سازمان راهش ندادند.
گفت: من حسن خجسته هستم.
گفتند: فقط کارت!
روزی دیگر باز هم کارتش را فراموش کرده بود و باز هم راهش ندادند.
نیروهای آنجا دائم عوض می شدند.
این بار گفت: من رانندهی رئیس رادیو هستم.
با سلام و صلوات راهش دادند و عذرخواهی کردند.
پرده یازدهم:
یک روز در راهِ اداره، یدالله گودرزیِ شاعر را دید.
صبح اولِ وقت بود.
بدون مقدمه گفت: تو چه جور شاعری هستی که سیگار نمیکشی؟!
گودرزی گفت: من شاعر قلابیام!
و پرسید: حالا چرا اینو پرسیدین استاد؟
دکتر گفت: آخه شاعر دوتا ویژگی داره.
یک: سیگار می کشه!
دو: ساعت یک بعد از ظهر از خواب بیدار میشه! حالا تو کدومشی؟
گودرزی گفت: من هیچ کدومش نیستم استاد. چون هم سیگار نمی کشم، هم صبح زود از خواب بیدار میشم!

پرده دوازدهم:
اغلب مواقع سرفههایش دیگران را می ترساند.
فکر میکردند نکند مسری باشد!
حتی عزت الله ضرغامی هم چنین فکری کرده بود.
یک جایی که در حال سخنرانی بود و سرفه اش گرفت، گفت: مثل این که سرفههای آقای خجسته به ما هم سرایت کرده!
پرده سیزدهم:
و این هم یک حرف کاملا درست و منطقی از او که در واقع فلسفه و عصاره نظریات خیرخواهانِ رسانه است.
در یک سخنرانی گفت: بعضی حرفا رو تو محضر عموم نباید زد. من تو رادیو به گوینده گفتم هر وقت داری رو آنتن حرف می زنی، فکر کن برادر خانمت، خودِ خانمت، پدر و مادرت و پسر و دخترت، نشستن دارن حرفاتو گوش می دن! حالا هر چی خواستی می گی؟ می تونی هر حرفی رو بزنی؟
نتیجه این که: تو رسانههای عمومی نمیشه هر حرفی رو زد، مگر این که یک رسانه خاص برای اون موضوع وجود داشته باشه که مخاطب خاص هم اونو گوش بده!
پرده چهاردهم:
یکی از انتقادهایی که همیشه به او می شد این بود که چرا جلوی رفتنِ گویندههای رادیو به تلویزیون رو گرفته!
و او اینطور جواب می داد: من این کارو ممنوع کردم چون بعضی از این بچه هایی که می رفتن تلویزیون، وقتی می اومدن رادیو، برای بچههای دیگه ناز و کرشمه میاُوُردن!
مثلا می گفتن ما فلان قدر پول گرفتیم و از این حرفا!
حالا شاید واقعا نمیگرفتن، ولی همین ناز و کرشمهشون برای بقیه بچههای رادیو آزاردهنده بود.
باید دیواری بین رادیو و تلویزیون میکشیدیم.
پرده پانزدهم:
از همکاران رادیویی درباره دکتر خجسته خاطره خواستم.
حجم خاطرهها وحشتناک بود و با وجود آنها، ضمن آن که مشکلاتی پیش می آمد، مطلب هم طولانی می شد و حوصله ها را سر می بُرد.
بعضی از خاطره ها هم غیرقابل انتشار بود.
از خیرشان گذشتم و از دوستانی که آنها را فرستادند عذرخواهی می کنم.
فقط یکی از آنها را دلم نیامد نقل نکنم.
پرده شانزدهم:
بانو ژاله صادقیان، گوینده فراموش نشدنی رادیو، برایم اینطور نوشت:
من خاطره ویژهای از آقای خجسته به یادم نمیاد. فقط لهجه شیرین مشهدیشون برام جالب بود و این که طی سالها کار با ایشون، یک ذره تلخی و تروشرویی ازشون ندیدم. همیشه آرام بودن و آرامششون رو انتقال می دادن. اینم بگم که هوای همشهریاشونو دو قبضه داشتن همیشه!
پرده هفدهم:
در مصاحبهای زیاد سرفه می کرد.
مجری پرسید: بگم براتون آب بیارن؟
گفت: نه، سرفههای من بالاتر از آب میخواد!
مجری پرسید: مهمترین نقدی که به رادیو دارین چیه؟
گفت: کدوم دوران؟ دوران خودم یا الان؟
— دوران خودتون
— به دوران خودم مهمتری نقدی که دارم حضور خودمه!
— الان چی؟
— الان من بیشتر زیباییها رو میبینم!
پرده هجدهم:
از سخنان ماندگارش درباره رادیو:
— من به رادیو تعصب دارم. هیچکس نباید جلوی من از رادیو بد بگه!
— بچههای رادیو بیتوقعاند. من هر وقت بین اونها راه میرم احساس میکنم بین آسمانی ها راه میرم.
— رادیو پرندهای کوچک و خوش صداست.
— پول رادیو ممکنه کم باشه ولی پول خوبیه!
— من سالهایی که تو رادیو بودم هیچوقت خسته نرفتم و هیچ وقت نگران برنگشتم.
پرده نوزدهم:
در مراسم ارمغان اردیبهشت در کوشکِ باغ هنر، رادیوییها را که دید گفت: من وقتی از رادیو رفتم شماهارو جَوون تحویل دادم. چرا همهتون اینقدر پیر شدین!؟
پرده بیستم:
فرهیختگیِ خاص و عارفانهای داشت
و مهربانی و محبت ماهرانهای داشت.
بسیار اهل نوازش بود
و با همه در مسیر سازش بود.
جاذبهی بیانش عجیب بود
و دردِ دلها را، موقتی، طبیب بود.
از فریب نیروهایش پرهیز داشت
و برای اعتراضهایشان مهمیز داشت.
لطیفه ای می گفت و آن را بهانه می کرد
و طرف را راضی و خندان روانه می کرد.
ولی اگر نیرویی را متفاوت می دید،
در بالا بردن او مانعی نمی دید.
البته ارادتش به بعضی ها، گاهی چنان حادث می شد،
که دلخوری عده ای دیگر را باعث می شد.
حالا با این که از رادیو منفک شده،
نامش بر کتیبه دلِ رادیویی حک شده!
خدا نگهدارش باشد که هنوز هم دلش با این رسانه است
و برای سخن گفتن از آن، به دنبال بهانه است!
آمین یارب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده و فعال رسانه ای
خرداد ۱۴۰۴»
source