به فاصله هر پنجاه متر هم یک سنگر انفرادی قرار داشت که روی آن آرپی‌جی تیربار کار گذاشته بودند. از داخل سنگر هم سوراخ‌های کوچکی تعبیه شده بود که به طرف ما شلیک کنند. حالا نیروی خودی ما چگونه می‌خواست پیشروی کند یا به آنها از آن سوراخ شلیک کند خدا عالم است.

به گزارش ایسنا،عملیات کربلای ۵ در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با رمز یازهرا (س) در منطقه شلمچه و شرق بصره آغاز شد. این عملیات چند روز پس از شکست نیروهای نظامی ایران در عملیات کربلای ۴ صورت گرفت و شکست سنگینی بر رژیم بعث عراق وارد کرد.

در این عملیات، ۸۱ تیپ و گردان مستقل دشمن منهدم و ۲۴ تیپ و گردان مستقل نیز آسیب کلی دید و ۴۰ هزار نفر از نیروهای دشمن کشته یا زخمی و ۲۷۰ نفر اسیر شدند.

 روایت سردار علی اکبر چتری؛ اولین معاون اطلاعات عملیات تیپ ۱۲ قائم (عج): 

این بار بحث منطقه عملیات مقداری تغییر کرد. قرار شد ما حدود یک کیلومتر برویم در خاک دشمن و شناسایی را انجام دهیم.

 بار دیگر لشکر ۵ نصر خط شکن بود. در مسیر پیشروی دژ محکمی قرار داشت. جاده‌ای با عرض هفت هشت متر از سطح زمین آمده بود بالا و روی آن هم کانالی حفر کرده بودند که برای رفتن به سنگر انفرادی دیگر نیاز نبود روی کانال برویم.

به فاصله هر پنجاه متر هم یک سنگر انفرادی قرار داشت که روی آن آرپی‌جی تیربار کار گذاشته بودند. از داخل سنگر هم سوراخ‌های کوچکی تعبیه شده بود که به طرف ما شلیک کنند. حالا نیروی خودی ما چگونه می‌خواست پیشروی کند یا به آنها از آن سوراخ شلیک کند خدا عالم است.

نظامی‌های دنیا این چیزها را قبول ندارند. رزمندگان ما واقعاً در کربلای ۵ توانستند فصل جدیدی از نحوۀ جنگیدن را در میان نبردهای دنیا باز کنند.

شکستن این خط خودش کار بزرگی بود و آن حماسه به این سادگی‌ها تحلیل شدنی نیست. فارغ از اینکه وقتی عراقی‌ها در داخل خاک ما بودند، از خودشان مقاومت نشان می‌دادند و وقتی ما وارد خاک آنها می‌شدیم مقاومتشان به کلی تغییر می‌کرد و دیگر آن افراد سابق نبودند.

ما در هر گردان معمولاً چند نیروی اطلاعاتی می‌گذاشتیم که توجیهشان کنند و دست گردان را بگیرند و ببرند تا خط دشمن.

 یک بار با یکی از فرمانده گردان‌ها رفتیم توی خط. به قدری آتش سنگین بود که نمی‌دانستیم کجا باید پناه بگیریم. یکهو آتش شدید شد. داشتم فکر می‌کردم کجا پناه بگیرم که دیدم همراهم پرید توی سنگری که پنجره‌هایش حدوداً چهل در پنجاه سانت بود؛ چون جایی برای فرار نبود.

 با خودم فکر می‌کردم چه کنم که دیدم بهترین نقطه همان‌جایی بود که هستم. اصلاً معلوم نبود بشود جای امنی را پیدا کرد. گفتم: یا می‌خوره به من یا نمی‌خوره. بعد موتور را روشن کردم و با همراهم راه افتادیم و برگشتیم. حتی وقتی کلاهم را باد برد نایستادم که بردارم.

 ماندن توی خط با رفت و برگشت، تفاوت دارد. وقتی توی خط هستی یک گوشۀ سنگر پناهی پیدا می‌کنی و می‌مانی ولی اگر کسی مدام در حال تردد باشد، سختی‌های خاص خودش را دارد. عملیات کربلای ۵ بیست روز طول کشید. درگیری هم بسیار شدید بود؛ یعنی ما قدم به قدم در شلمچه شهید دادیم.

تصادف در حین ماموریت

 بعد از ظهر یکی از روزها در کربلای ۵ با مجتبی حقانی، مسئول ستاد خودم رفتیم تا به قرارگاه سری بزنیم. شب قبل یک عراقی را اسیر کرده و تحویل قرارگاه داده بودیم. نمی‌شد خودمان از او بازجویی کنیم. این قبیل کارها روند خاص خودش را داشت. می‌خواستیم ببینیم می‌شود از او اطلاعاتی به دست آورد یا نه. به همین دلیل ماشین را روشن کردیم و راه افتادیم.

آن وقت‌ها جاده شلمچه خاکی و تنگ بود و داشتند آن را تعریض می‌کردند. اگر ماشینی ازش رد می‌شد به دلیل بلند شدن خاک، چشم چشم را نمی دید. قربانعلی وطنی هم پشت سرمان بود. یک جا تا آمد سبقت بگیرد، گردو خاک شدیدی راه انداخت.

وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم توی اورژانس روی تخت افتاده ام. گیج بودم به غلامحسین احسانی که بالای سرم بود، گفتم چی شده؟ گفت: تصادف کردیم. ماشین جلویی بعد از اینکه آینه به آینه وطنی شده بود، خورده بود به ما.

مداوای اولیه صورت گرفت و من را به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند و جفت استخوان ساعد دست چپم را که شکسته بود، جا انداختند.

بازگشت به منطقه و هدایت نیروها

در مرخصی به سر می بردم که برادر احمدی زنگ زد و گفت بیا منطقه. گفتم: من وضعم این طوریه و دستم هنوز تو گچه. تازه باید برم فیزیوتراپی.

گفت: نمی‌خواد کار کنی. بیا همون جا توی چادر خودت بشینی، بسه! فقط بیا و بالای سر نیروهای خودت باش. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که مرا احضار کرد بروم؛ لذا من دیگر به بیمارستان هم نرفتم و گچ دستم را هم توی منطقه شکافتم. با آن دست سال‌هاست که می‌سازم.

به سفینة النجاة رفتم و کارها را رتق و فتق می‌کردم. بعد از سفینة النجاة، که آموزش غواصی روی آب بود، یک دوره هم برای آموزش به سایت ۵ به منطقه عمومی شوش رفتیم.

سایت ۵، سایت موشکی عراقی‌ها بود که ویران شده بود، منتها چون شکل پادگان آموزشی داشت، به درد ما می‌خورد.

 هوای دزفول خیلی گرم بود تصمیم گرفتیم مکانی را در ساحل رودخانه دز برای استقرار نیروها آماده کنیم تا هم مستقل باشیم و هم از هوای خنک آنجا استفاده کنیم. ولی به علت بالا آمدن سطح دز هنگام بسته شدن دریچه، مجبور شدیم با خاک یک سکو درست کنیم که چادرها را روی آن نصب کنند.

 شب‌ها روی پلهای شناور در آب استراحت می‌کردیم. هوای مطبوعی داشت. دلیل دیگر این کار این بود که وقتی می‌خواستیم خارج شویم، بچه ها توی دست خودمان باشند و مقررات خاص خودمان را داشته باشیم؛ یعنی همه چیز با نظارت خودمان باشد.

 اگر کسی می‌خواست جایی برود، باید حتماً هماهنگ می‌کرد و اجازه می‌گرفت حتی اگر می‌خواست برود به گردان بغلی و رفیقش را ببیند و برگردد.

عراقی‌ها توی ضلع غربی جزیره جنوبی تک کرده بودند و یک مقدار آمده بودند جلو. بچه های ۱۰۵ قدس گیلان آنجا بودند. به مدت کوتاهی به ما مأموریت دادند که برویم آنجا را در دست بگیریم و دوباره برگردیم.

از آنجا که دشمن در جزیره جنوبی تک کرده بود نمی شد به آنجا رفت؛ لذا برای استقرار به جزیره شمالی رفتیم. بنا بود بعد از شناسایی ما  بچه‌های پشتیبانی و تدارکات و توپخانه و …کم کم بیایند.

کار شناسایی کمی پیچیده بود، چون منطقه‌ای که دشمن گرفته بود، اطرافش آب بود و اصلاً پوششی نداشت که بچه‌ها بتوانند خیلی راحت نزدیک شوند. به من هم که اجازه نمی‌دادند برای شناسایی بروم می‌گفتند این قدر ضروری نیست که مسئول اطلاعات خودش برود. با اینکه من تجربه شناسایی در آب را داشتم و اصرار می‌کردم بروم.

دو سه تا تیم تشکیل دادیم. یک تیم آقای جلالی بود و یک تیم هم آقای پازوکی بود. این‌ها می‌رفتند شناسایی. قرار بود از منطقه اشغال‌شده دشمن را عقب بزنیم و تحویل یگان قبلی دهیم. همان یگان ۱۰۵ قدس گیلان.

 دلم خیلی به شناسایی‌ها محکم نبود. به حاج مهدی اصرار می‌کردم که بگذارد خودم بروم و کار را ببینم ولی اجازه نداد. می‌گفت لزومی ندارد تو بروی.

عملیات در دل دشمن

در نهایت تصمیم گرفتند عملیات کنند و در محدودۀ کوچک و جاده‌ای که می‌رفت در دل دشمن و همۀ آتش‌ها روی آن متمرکز بود، نیروها عملیات کردند.

شب اول بعد از عملیات، بعضی جنازه‌ها همان‌جا ماند و شبهای بعد نیروهای اطلاعات رفتند و آنها را آوردند. شهید علی ادهم از شهدای سرخه در آن عملیات بود.

 ازآنجاکه در شناسایی آن نقطه‌ها من حضور نداشتم، خیلی دستم نیامد که چه اتفاقی افتاده است؛ ولی می‌دانم توانستیم دشمن را از منطقه‌ای که اشغال کرده بود به عقب برانیم بعد از آن دوباره به عقب برگشتم و به سراغ آموزش‌های خودمان رفتم.

منبع:

کلامی، علی‌رضا، لالایی در دل آتش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۱۹، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۲۳

انتهای پیام

source

توسط irmusic4.ir