کتاب حاضر از جمله آثار پرمخاطب در حوزه ادبیات مقاومت و خاطرات مدافعان حرم است که به گفته ناشر، تاکنون بیست و یک چاپ از این اثر در دسترس علاقهمندان قرار گرفته و قرار است هشت چاپ دیگر از این کتاب نیز در کتابفروشیها عرضه شود. کتاب، روایتی است از زندگی شهیدی که او را «حرّ» مدافعان حرم توصیف میکنند.
کتاب با خاطرات روز 21 دیماه سال 94 آغاز میشود، زمانی که تعدادی از نیروهای مدافعان حرم در خانطومان شهید شده و تعدادی دیگر در محاصره هستند؛ در واقع این بخش از کتاب روایتگر ساعات پایانی حیات مادی شهید قربانخانی است.
خدابخش دهقی تلاش کرده تا با نثری داستانی و استفاده از تکنیکهایی مانند به کار بردن فلشبکها، شخصیتپردازی و … بر جذابیت خاطرات افزوده و از این طریق، شخصیت این شهید جوان را به مخاطب معرفی کند.
خدابخش در گفتوگویی با تسنیم، درباره چگونگی تدوین این اثر گفت: من برای نوشتن خاطرات این شهید با نویسندگان مختلفی مانند رضا امیرخانی مشورت کردم. وقتی موضوع را با آقای امیرخانی مطرح کردم، توصیه کرد که شخصیت اصلی این کتاب را مقدس نکنم و اگر قصد چنین کاری دارم، اصلاً درباره او ننویسم. من برای نگارش این خاطرات، با مسئلهای مواجه بودم که باید آن را به گونهای حل میکردم. گاه با مسائلی روبرو میشدم که از خط قرمزهای جامعه فراتر رفته و اگر آنها را بیان میکردم، درست نبود؛ در عین حال باید توجه میکردم که باید بخشی از این مسائل بیان شود تا شخصیتپردازی کتاب به درستی صورت گیرد و تغییر روحیه شخصیت برای مخاطب روشن شود.
به گفته او؛ گوهری در وجود این شهید بود که باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند و آن، لقمه حلالی بود که از کودکی با آن بزرگ شد. شهید قربانخانی در طول زندگی کارهایی انجام میدهد، اما بعد از سفر کربلا تصمیم میگیرد تا تغییر کند و این تغییر را میتوان در نحوه زندگی او بعد از سفر دید.
«عنایت اهل بیت(ع)»؛ موضوعی است که خانواده شهید نیز به آن اشاره میکنند؛ امری که سبب شد مسیر زندگی شهید قربانخانی به کلی تغییر کند و زندگی او رنگی دیگر به خود بگیرد. مادر شهید قربانخانی در اینباره گفته است: دو روز بعد از اینکه مجید به سوریه رفت متوجه شدیم که رفته است. خیلی سخت است که مادری با استخوانهای سوخته پسرش مواجه شود. مجید خواب حضرت زهرا(س) را دید و ایشان در خواب به مجید گفته یودند که چند روز دیگر نزد ما خواهی بود. وقتی با پیکرش مواجه شدم، یاد حضرت زهرا(س) افتادم.
زندگی شهید قربانخانی که مادرش او را «داداش مجید» صدا میزند، به دو بخش تقسیم میشود؛ نخست بخشی است که او مدیریت یک قهوهخانه در یافتآباد تهران را برعهده دارد و روحیاتش و دغدغههایش متناسب با فضایی است که در آن زندگی میکند. اما بخش دوم زندگی او، بخشی است که مس وجود او با عنایت امام حسین(ع) و حضرت زینب(س)، به طلا تبدیل میشود. خدابخش دهقی توانسته در کتاب «مجید بربری» به خوبی عبور از این تعارضات را به تصویر بکشد.
در بخشهایی از کتاب «مجید بربری» میخوانیم:
حلب، الحاضر، خانطومان ــ 1394/10/21
ساعت سه چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همهجا را فراگرفته بود. نمنم باران، سوز سرما را چندین برابر میکرد. بوی خون و خاک، کمکم به مشام میرسید. پای هرکدام از سنگرهای کوچک یکمتری، که با تکههای سنگ ساختهاند، بیستسی متر گود بود. مجید روی تپهای نزدیک یکی از سنگرها، آرام و بیحرکت خواب بود، نه، خواب نه، چیزی شبیه خواب. در تمام روزهای قدکشیدنش، شاید اولینبار بود که آرام و بیحرکت و بدون جنبوجوش، دیده میشد. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری را که شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.
صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجکها، همچنان فضای آسمان را پر میکرد. از رگبار تیرها، بدجوری گوش آدم تیر میکشید. صدا به صدا نمیرسید. همهمه بیسیمهای رهاشده و بیصاحب، از جای جای دشت میآمد: «بچهها عقبنشینی کند، بکشید عقب!» کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد. کاجهای سبز و زیتونهای خشک دشت، کمکم خیس باران میشدند. 13 نفر از بچهها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یکتنه عاشورایی بهپا کرده بود. برای خیلیها از قبل روشن بود، که مجید و چندتا از بچهها، فردایی نخواهند داشت. این را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس زده بودند… و همینطور هم شد.
قهوهخانه حاجمسعود
صدای قلقل قلیان به گوش میرسید و بوی تنباکو میوهای، شامه را تحریک میکرد. جماعت روی تختهای دو سه نفره، با چای و قلیان مشغول بودند. گاهی دود تنباکو، از تختی بالا میرفت، چرخی میزد و لحظهای دیگر، در فضای قهوهخانه محو میشد. اینجا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شبها و روزهای جوانیاش را، با دوست و آشنا، روی همین تخت گذرانده بود.
مجید از راه رسید. دفتر و خودکاری در دستش بود با بیشتر آنهایی که جابهجا روی تختها نشسته بودند، سلام و علیک داشت. بعضیها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم، نی قلیان را بهسمتش گرفتند و تعارف کردند:
ــ آقا مجید پرتقالیه، بفرما!
ــ نه داداش! من چندماهی میشه نمیکشم.
… بیآنکه پی حرف این و آن را بگیرد، رفت بهطرف حاج مسعود. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرمها را مجید، توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدانداری میکرد. آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
ــ حاجی، بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق 1 بیرون میآمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد.
ــ جونم مجید، کاری داری؟
ــ بیا داداش، بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده! من سواد آنچنانی ندارم، میخوام وصیتنامه بنویسم.
ــ مجید! این دیگه از اون حرفهاستها! خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه یکی از تختها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند، سالهای سال با هم بودند. اول همصنف بودن و بعد بچهمحل بودنشان، آنها را تنگ هم گذاشته بود. اصلاً قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچههای قهوهخانه، خبردار شدند که مجید قرار است به سوریه برود. خیلیها تعجب کردند و هر کس چیزی گفت:
ــ نه بابا، این سوریهبرو نیست. حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه!
ــ آخه اصلاً مجید را سوریه نمیبرن، مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چهاتفاقی، مجید را راهی سوریه خواهد کرد… .
انتهای پیام/
source